صیف الله قژه(۲)

با سلام...
ادامه ماجرای صیف‌الله قژه... البته گفتم که زیاد جدی نگیرید
تا اوجا گفتم که متوجه شد کارش داشتیم و اونم گیر داد که باید کمکمون کنه...
خوب من تو دلم گفتم که یکی دو بار ورش می‌دارم می‌برم کافینت خودش اگه یه کم عقل داشته باشه می‌فهمه که سایز این حرفا نیس و بی خیال قضیه میشه... خلاصه در جا بردمش برا کافینت کاوش(اون زمون کاوش هنوز باز بود). نشستم سر یکی از سیستما اونم کنارم نشست... من هی تند تند تایپ می‌کردمو مطلب می زدم. هر چی دقت می‌کردم این بشر یه کمی کم بیاره، عمرا به رو خودش هم نمی‌آورد... خیلی زود توی همون یه ساعت خیلی چیزا رو یاد گرفت... باز گیر داد می‌خوام آی دی داشته باشم... آی دیش رو هم ساخت... خداییش من یکی کم آوردم... هر کاری که می‌کردم اون سه سوته یاد می‌گرفت... اصلا سوال هم نمی‌پرسید... فقط یاد می‌گرفت... چه‌طوری خدا می دونه... خلاصه گذشت و گذشت ... ناجور با ما فابریک شد... مطلب می‌زد...پی ام میزاشت... تا اینکه من گفتم می‌خوام تا یه ماه دیگه برم برا دانشگاه معلوم هم نیست کجا قبول میشم... احتمالا تو از گروهمون کنار زده بشی... خیلی ناراحت شد... باز دوباره گیر داد که من باید بیام دانشگاه...به قول خودش( مه سرم نیو). راستی راستی هم سرش نمیشد... بکوب درس میخوند تا اینکه دیپلمشو بگیره و کنکور قبول شه بیاد دانشگاه... تا اینکه یه روز متوجه شدم آی دیم وارد نمیشه... متوجه شدم صیف‌الله قژه هکم کرده... ای نامرد... نمک می‌خوری نمک‌دون می‌شکونی... پی‌گیر شدم فهمیدم می‌خواسته گروه رو خورش تنهایی بگردونه و ما رو از دور خارج کنه... باهاش حرف زدیم و راضی شد به جای این کارا درسشو بخونه و بیاد دانشگاه... ما که اصلا فکر نمی کردیم که دیپلمشو بگیره... به همین خیال هم این قولو بهش دادیم که اگر بیاد دانشگاه سر دسته گروه خودش میشه... حالا باقی قضیه باشه تا یکی دو روز دیگه... که چه طوری این آقای صِف الله قژه دهنمونو صاف کرد...


دنیای اینترنت


کارهای اینترنتی


خوندن این مطلب رو به خانومها و افراد زیر 18 سال به پایین به هیچ وجه توصیه نمیشه!!!

یکی از دوستای عزیزمون که با هم رفت و آمد داشتیم، یه دفه متوجه شدیم که قات زده... البته ازون لحاظ قات زده... گیر داده بود و می‌خواست زن بگیره... بچه‌ها می‌گفتن بابا یه کمی به نظر تو هنوز زود نیست؟ گوش نمی‌داد. پاشو کرده بود تو یه کفش که دو راه بیشتر نمونده یا زن بگیرم و یا اینکه زن بگیرم... در هر صورت باید زن بگیرم... به بابا ننش گفت و خلاصه به هر بدبختی بود اونا هم با یه سری شرط و شروط راضی شدن... تا اینکه یه مدت که گذشت... دختره‌ی ابلیس صفت زد زیر همه چیز... آخ ناراحت شدیم براش... آخ ناراحت شدیم براش... البته حقش بود... بعد از یه مدت به یه نتیجه منطقی رسید که من این نتیجه رو اینجا می‌زنم... البته با کسب اجازه و اظهار شرمندگی از محضر خانومهایی که این مطلب و می‌خونن...
 زن گرفتن نیاز به میزان زیادی پول و وقت دارد پس:
1- زن= پول*وقت
و ما از قدیم شنیده‌ایم که وقت طلاست پس:
2- وقت=طلا => زن=پول*طلا
همچنین طلا همون پوله پس:
3- طلا=پول => زن=پول*پول=>زن=(پول)^2
پس تا اینجا شد که زن برابره با پول به توان دو...
حالا ما می‌دونیم پول ریشه‌ی ابلیس و پلیدیه پس:
4-پول=(پلیدی)^1/2(یعنی اینکه پول جذر پلیدیه) تا اینجا رو داشته باشید
از رابطه 3 و 4 به دست می‌اریم که:
5- زن=(پول )^2 و پول=(پلیدی)^1/2 
6- زن=((پلیدی)^1/2) ^2  


=>                                     7-  زن=پلیدی   و  پلیدی=(ابلیس) => زن=ابلیس

البته با عرض شرمندگی

سلام بچه ها... جوون هر کی دوست دارید حتما این مطلب رو بخونید... یه مطلبی است که برا یه اکیپ از بچه ها پیش اومد و اینجا ما میزنیمش البته زیاد جدی نگیرید...
یه تعداد از بچه‌ها پیله زده بودن که سایت ما خیلی سوسول بازاره...
این بود که زد به سرم برم در سطح شهر بگردم شاید یه فکری چیزی به نظرم برسه یا شاید یه عضو جدید برا گروه دانشجویی سوسول خودمون گیر بیاریم... خلاصه تو همین فکرا بودم و دستام تو جیبم بود و قدم میزدم متوجه نبودم کجا می‌رم رسیدم به جایی که بعدا فهمیدم اسمش محله خیام بود...آغا یه هو یه نفر رو دیدم که خیلی قیافش جذاب بود... خداییش بدجور به درد گروهمون می‌خورد همینجوری داشتم نگاهش میکردم که یه دفه خیره شد به چشمام... چوب کبریت تو دهنش رو تف کرد زمین و اومد طرفم...
آغا چشمتون روز بد نبینه... یه هو اون غول بی شاخ و دم خِرمو گرفت می‌گفت "وَ چَه نوری؟؟؟؟" منه بیچاره هم نمیدونستم چی میگه تا اومدم به خودم بیام نفهمیدم از کجا خوردم... بعد از چند تا کفگرگی حسابی که خوردم دهنم که صاف شد ... یه الگانس اومد و جفتمون رو گرفت خلاصه به هر بدبختی بود ما رو آزاد کردن و یارو گرفتن بیخیالش نمیشدن... بعد من هم دلم به حالش سوخت و واسطه شدم تا ولش کردن... یارو از ماشین اومد بیرون  بعد از یه رب نوگرتیم... چاگرتیم...گفتن... گفتم :ببخشید من(نقطه چین) هستم!شما...؟ گفت "چاگرت...صِف‌الله قِژَه". خوب آغای قژه ما از خدمتتون مرخص بشیم...گفت"نه و گیان تو وللّااا نیو" آغا گیر داده بود که از شانس بد من یکی از دوستام از راه رسید و گفت که این همون سوژس که خواستی عضو گروهش کنی؟ ای بر خرمگس معرکه لعنت.آغا یارو متوجه شد من کارش داشتم... گیر داده بود من باید کمکتون کنم... حالا من مونده بودم چه‌جوری به این دیو بفهمونم که آغا چه‌جوری می‌خوای جاوا اسکریپت بنویسی و مطلب بزنی تو وب و آی دی‌ها رو چک کنی؟. گیر داده بود سه پیچ که من می‌تونم یاد بگیرم به قول خودش"تَنم...و کری و کتی". حالا باقی قصه بمونه برا دو سه روز دیگه فعلا برم سوغات آغا سیف‌الله قژه رو یه جوری راست و ریست کنم بد جوری اوضام بی‌ریخته... فعلا... 

و چه نوری؟؟؟