سلام...
چند روز پیش دو تا از دوستام یه شبه زد به سرشون که برای تاسوعا عاشورا برن کربلا. به من هم گفتن البته من هم می خواستم برم اما چون با خوونواده هماهنگ نکرده بودم دیگه بی خیال شدم. خلاصه بچه ها رفتن. قول دادن ما رو هم دعا کنن. کلی با خوشحالی و خنده رفتن.
من و یکی از دوستام داشتیم تمرینای فیزیک رو حل می کردیم که یه دفه یکی زنگ زد. زییینگ...زییینگ...زینگ. اون گوشی رو ور داشت. با خنده جواب داد. چند ثانیه نگذشت که رنگش عوض شد. بدون خداحافظی تلفن رو قطع کرد. 
تا اینکه گفت که...
...
...
...
آره...
متاسفانه...هر دو تاشون شهید شدن.
باورم نمی شد. باباااااا تا همین یکی دو روز پیش با هم بودیم. عجب...
خیلی بچه های باحالی بودن. نمی دونم چرا اینجوری شد. یه دفه هوای کربلا رو کردن هر دوتا شون با هم.
خیلی عجیب بود. اینجا بچه ها همه ناراحت هستن. فکر نکنم تا مدتها خنده رو لبشون بیاد.

 ای خدا لعنت کنه هرچی...
ای خدا بسوزونه ریشه ی...
خیلی نامردیه...حال همه رفته تو قوطی. من از این ناراحت هستم که من هم قرار بود باشون برم... و اگر رفته بودم حالا دیگه...
...

توجه        توجه
بچه های شب هفتمی دقت کنن. یه آهنگ جدید ساختیم. خیلی خفن از آب در اوومده. باور کنید نفسم در اوومد تا ساختمش به عبارتی خیلی روش عرق ریختم. آهنگای قبلی رو خیلی انتقاد می کردن ولی این یکی رو فکر نکنم کسی بتوونه اشکالی بهش وارد کنه... تقریبا دو هفته روش کار کردم خودم هم روش خوندم. فکر کنم که دیگه این آخرشه...
یه مسافر غریبم
که چشات داده فریبم
قصه ی عشق رو نوشتی

که توئی تنها حبیبم